به عمرها ننهم پا برون ز خانهٔ خویش


نگاهبان خودم من بر آستانهٔ خویش

به هر طریق که بگذشته بی تاسف نیست


به سوز و داغ دی و عشرت شبانهٔ خویش

در آن دیار دلم کرده خو به بد مستی


که محتسب کند از شعله تازیانهٔ خویش

ز مشکلات محبت نیفکنم دامی


که مرغ عقل نسازد به آب و دانهٔ خویش

نهفته سر دهم از دیده سیل خون، که مباد


غم زمانه برد جدولی به خانهٔ خویش

در این مکوش که آید دلت به جان، عرفی


که مرغ شوق بخوابد در آشیانهٔ خویش